زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

عقیله مامانی

یه اتفاق تازه

هر لحظه برای تو اتفاقی میافته که نشون میده از لحظه قبل بزرگتر شدی...دیگه من و بابا باورمون نمیشه شما همون نوزاد کوچولو و ناتوانی هستی که روز اول دیدیمت!؟ امروز بلاخره بعد از کلی زحمتت و درد کشیدناتو شبا راحت نخوابیدنات دندونای بالاییت هم دراومد! راستی یادم رفته بود که براتون بنویسم روز11آذر اولین دندونای شما خودشون رو به من و بابا نشون دادن و لبخندای پراز زندگیتو قشنگ و قشنگتر کردن...تا اینکه دیروز بالاییا هم به کمک شما اومدن تا بهتر بتونی گاز بگیری!!! مبارک باشه مادر! انشاالله تا آخر عمرت باهاشون فقط نون حلال بخوری ! ...
28 بهمن 1392

لطفی که کرده ای تو به من...

چه غریبانه در آغوش من بودی وقتی روضه مادرمان را میخواندند...سرت پایین بود به من تکیه کرده بودی..شاید تمامیت عرض ادب تو همین بود کوچک من.... روضه عباس را که به یاد روضه مادر خواندند صدای گربه من بلند شد تو با تمام جانت به آغوشم آمدی و گریه کردی...دخترکم! ساحت علمدار هنوز طاقت گریه کودکی ،دخترک کودکی دیگر را ندارد...هنوز... لطفی که کرده ای تو به من مادرم نکرد ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین... شبهایی که گره می خورد به اشک؛ تو آرام تر میخوابی گلم... کاش بشود از تو آموخت این طور آرام شدن را پس از زیارت... ...
26 بهمن 1392

علمدار کوچک

به به زینب خانم میبینم که چند روز پیش رفتن راهپیمایی 22بهمن؛ بعد پرچم قشنگ ایران رو محکم توی دستای کوچولوشون گرفتن و جلوتر از مامان و خاله ها توی بغل بابایی حرکت کردن و حسابی علمدار بودن برای خودشون!!! خدا ازتون قبول کنه خانم! اولین کار جمعی وگروهی تونم مبارکه! ...
25 بهمن 1392

عموپورنگ

از صبح که بیدار میشی تا بعد از ظهر همه چیز توی خونه ما تعطیله و فقط بنده با افتخار تمام دراختیار شما هستم؛توی تمام این مدت سعی میکنم خیلی به اطرافم نگاه نکنم!!! اگرم به مامان لطف کنی و یه ربع یا نیم ساعت بخوابی مامان  میره سراغ نماز و گذاشتن غذا برای دخترش و جمع کردن اسباب بازی هایی که دیگه تردد رو توی خونه واقعا مختل کردن!  اوضاع همینه تا ساعت چهار به بعد!اون موقعه که با یه پرش به سمت کنترل  میرم شبکه دو و برنامه عمو پورنگ!زینب خانم توی این حالت محو تلوزیونه!اصلا متوجه اطرافش نمیشه!رنگایی که توی دکور هست ،بپر بپرایی که عمو پورنگ داره  و خلاصه همه چیزش برای شما جالبه!وقتی هم که شعر میخونه بازوهاتو میذاری رو سینه تو مح...
24 بهمن 1392

الگو!!!

امروز کنترل تلویزین رو گرفتی کنار گوشتو گفتی أأأأأأأأأ...  من و بابایی انگار که داشتیم به موفقیت بزرگ دخترمون نگاه میکردیم رفتیم روی ابرا از خوشحالی... دخترم کاشکی خدا کمکم کنه تا بتونم توی چیزای بهتری الگوتون باشم!   ...
24 بهمن 1392

یک دعا

یه حمد و سه تا سوره توحید... چهار قل قرآن... و  هفت تا آیت الکرسی... بدرقه هرشب من برای  چشمای قشنگته که بسته میشن و به خواب میرن... انشاالله خادم قرآن بشی فرشته خونه...اونم با کمک عالمه ی غیر معلمه...
23 بهمن 1392

ریاضی زندگی

دقت که میکنم عددای جالبی برای شما پیدا میکنم... هشت ماه بود که وجود پراز معجزه ات توی وجودم بود که بابا رفت به دیدار سالار زینب...وقتی هم که به دنیا اومدی هشت ماه بعد دوباره بابایی برات کربلاش امضا شد... بابایی خوب میدونست روزی زینبشه که سالار زینب راضی به مرضی امام هشتمش شده که تونست براتو از عقیله بنی هاشم بگیره... بزرگی میگفت عدد نه عدد تولده عدد زایشه عدد وجوده...میگفت اگه میخواید کاری براتون واقعا ملکه ی وجودتون بشه نه ماه انجامش بدین میشه یعنی اون عمل در شما متولد میشه... نه ماه تمرین کردم در آغوش گرفتنت رو،بوییدنت رو،لمس کردنت رو... توی نه ماه بعدی؛ تمرین کردم مادر بودن رو...که همین یک کلمه تنها کلمه ایه که هیچ مت...
21 بهمن 1392

خیال

از نرده گرفته بودی هرلحظه امکان لیز خوردنت ممکن بود حتی اگرم  لیز نمی خوردی امکان داشت دستت ول بشه و  اتفاق بدتری برات یافته...اصلا متوجه نبودی که چطور وایسادی....خیال میکردی همش قدرت خودته...خیال میکردی انقدر توانایی پیدا کردی که همچین کاری میکنی.... داشتی از صندلی میرفتی بالا،پشت سرت هم پایه فلزی میز بود؛یه دفعه دستت ول شد ولی نیافتادی خیلی آروم نشستی زمین....خیال کردی خودت نشستی... اما عزیزکم مامانی بود که تمام مدت از لباست طوری گرفته بود که شما هم متوجه نشی که نگه داشته شدی هم اینکه از خطر حفظ بشی...مامانی طوری دستشو گذاشت پشتت که هم فکرکنی خودت اومدی از صندلی  پایین هم آروم بشینی و سرت جایی نخوره... چقدر جاها بوده...
10 بهمن 1392

روزی عاشقانه

یکی بود یکی نبود...یه مامان  زهرایی بود که یه دختر ناز داشت که اون دختر عقیله خونه بود... یه روز  صبح مامان زهرا بدن درد  شدیدی گرفت  انقدر زیاد که  یه گوشه نشسته بود و داشت  گریه میکرد.... حالا عقیله خانم نشسته کنار مامانی و همش به صورت مامان نگاه میکنه ،از اون نگاههای ناز و معصوم و دخترونه و دلبرونه...اون موقع بود که مامان زهرا نمیدونست از  تنهایی و معصومیت دخترش گریه بکنه یا از بدن دردش!:'( زینبی که همش باید توی خونه دنبالش میدوییدی که به خودش آسیبی نرسونه،توی اون حال مامانیش نشسته بود کنار مامانش و الکی سرگرم بود!!!! خلاصه بعد از کلی بازی کنار مامان حال ندارش یهو دلش گرفت و سریع چهاردست و پا رفت پش...
6 بهمن 1392

درد دل مامانی با زینبی

مامان شبیه علامت سوال شده؟؟؟؟ زینبم حدودا یک ماهه که شبا خواب راحت نداری! یادش بخیییییییییر....دوران نوزادیت انقدر دختر آرومی بودی که حتی بیشتر موقعا خودم باید بیدارت میکردم که شیر بخوری!من وبابایی اون موقع شبیه علامت سوال بودیم ازاین که این بچه چقدر آرومه؛آخه ما خودمون رو برای شب زنده داری ها و دل پیچه هایی طولانی آماده کرده بودیم! ولی الان مامانی !توی نه ماهگیت دوباره شبیه علامت سوال شدیم البته از نوع معکوسش؛نمیدونم واقعا نمیدونم یعنی همه راههارو رفتم که به این نتیجه رسیدم که نمیدونم چرا شبا توی خواب هر نیم ساعت یه بار گربه میکنی و دنبال من میگردی،یه چند قلوپ شیر میخوری و میخوابی تا نیم ساعت بعدییییییی.....  فرشته خونه توی هرباری که...
3 بهمن 1392
1